هزار و شصت و شونزده
28 شهريور 1391برچسب:, :: 8:28 AM :: نويسنده : احمد
 توهم
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:
دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!
28 شهريور 1391برچسب:, :: 8:28 AM :: نويسنده : احمد
یه روز به یه مرد یه اسب می دن که برای اولین بار اسب سواری کنه اون هم بدون زین خلاصه مرد سوار اسب میشه و اسب همینطور که یورتمه می ره مرد به طرف عقب سر می خوره تا اینکه پس از مدتی به انتهای اسب (دم اسب) می رسه.

27 شهريور 1391برچسب:, :: 4:38 PM :: نويسنده : احمد
هران قم ترافیک بوده..یکی از راننده ها به عابری میگه چی شده؟ طرف میگه احمدی نژادو گروگان گرفتن میگن یا 3 میلیارد پول میدین یا آتیشش میزنیم..راننده میگه خب تا حالا چقدر کمک شده؟ طرف میگه هرکی به وسع خودش..یک لیتر..دولیتر
27 شهريور 1391برچسب:, :: 4:38 PM :: نويسنده : احمد
بازم فصل ، فصلِ پاییز و موسم ترشی …
چیه ؟ چرا چپ چپ نگاه می کنید ؟ من مگه حرفی از روز دختر زدم ؟ والا …
27 شهريور 1391برچسب:, :: 4:38 PM :: نويسنده : احمد
امروز میخوام یه خورده تو زندگیم تغییر ایجاد کنم
.
.
.
.
.
بشینم رو تلوزیون و کاناپه رو تماشا کنم...
جدا میگم :>:>
پيوندها


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 495
بازدید دیروز : 1079
بازدید هفته : 2037
بازدید ماه : 3980
بازدید کل : 7707
تعداد مطالب : 503
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1